تحلیل تطبیقی داستان سوءقصد به امام رضا(ع) در دوکتاب نشانهها و ستاره من
جشنواره کتابخوانی رضوی سبب شده است تا سیره امام هشتم از طریق هنر و ادبیات بیشتر ترویجشود. یک پرسش مهمدر این خصوص این است که هنر وادبیات تا چه حد میتواند در حقایق و تاریخ تصرف کند؟
در این یادداشت تحلیلی تلاش شده ضمناشاره به دو منبع دهمین دوره جشنواره وانتخاب یک نمونه داستان مشابه، نوع نگاه نویسندگان نسبت به یک نقل تاریخی مقایسه و تحلیل شود.
ابتدا داستان کتاب بحارالانوار درباره سوءقصد به جان امام رضا ع را مرور میکنیم:
«محمّد بن زید رازی مىگوید: وقتى که مأمون، امام رضا -علیه السّلام-را ولیعهد خود نمود، در خدمت آن حضرت بودم که مردى از خوارج آمد و در آستین خود چاقوى بزرگ مسمومى داشت و به دوستانش گفته بود: به خدا سوگند! نزد این مرد که گمان مىکند فرزند رسول خدا-صلّى اللّٰه علیه و آله-است و با این طاغوت، همکارى کرده مىروم و از دلیلش مىپرسم، اگر دلیلى داشت که صحیح و اگر دلیلى نداشت مردم را از او راحت مىکنم. بنا بر این، نزد امام رضا -علیه السّلام-آمد و اذن خواست و اذن داده شد.
امام به او فرمود: به سؤالهاى تو پاسخ مىدهم و یک شرط کوچکى دارم که باید به آن وفا کنى. آن مرد گفت: آن شرط چیست؟ حضرت فرمود: پاسخى مىدهم که تو را قانع کند و راضى شوى. آیا آنچه در آستین دارى مىشکنى و دور مىاندازى؟ مرد خارجى متحیّر ماند. و چاقو را بیرون آورد و شکست. سپس از امام پرسید: به من بگو چرا با این طاغوت همکارى کردى در حالى که آنها نزد شما کافر هستند و تو فرزند پیامبر هستى! چه چیزى تو را وادار کرده است؟ ! حضرت ابو الحسن-علیه السّلام-فرمود: آیا در نظر شما اینها کافرتر هستند یا عزیز مصر و اهل مملکتش؟ مگر اینها در حالى نیستند که گمان مىشود موحّدند در حالى که آنها موحد نبودند و خدا را نمىشناختند؟ و یوسف فرزند یعقوب بود. پیامبر فرزند پیامبر بود، فرزند پیامبر از عزیز مصر که کافر بود خواست و گفت: « اِجْعَلْنِی عَلىٰ خَزٰائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ » و در مجلس فراعنه مىنشست. و من شخصى از فرزندان رسول خدا-صلّى اللّٰه علیه و آله-هستم که بر این کار مجبور شدم و مرا وادار کردند که آن را قبول نمایم، پس ایراد گرفتى و بر من غضبناکشدهاى؟ ! آن مرد گفت: هیچ عتابى بر تو نیست و گواهى مىدهم که تو فرزند پیامبر خدا و راستگو هستی» (بحار الانوار:49/55، حدیث 67).
در کتاب نشانهها نوشته ابراهیم حسن بیگی (ص۴۱-۴۷) میبینیم که مرد با دوست خوارجی مسلکش بحث میکند ولی ظاهرا خودش از خوارج نیست. نویسنده چالشهای ذهنی مرد پیش از دیدار با امام به تصویر میکشد. در دیدار، امام بدون شرط میخواهد قبل از هرچیز اول خنجر را کنار بگذارد و مرد بعد از شنیدن توضیحات امام با شرمندگی و عرق فراوان خارج میشود.
در این داستان گفتگوی اجمالی مرد با هم صحبت خودش، تفصیل داده میشود. این حد تخیل، مخاطب را تشنه و آماده ملاقات اصلی با امام میکند و خواننده با شخصیتی آشنا شده که وجودش درگیر یک چالش بزرگ است طوری که او را بر سر دوراهی سرنوشت ساز قرار داده است.
این آماده سازی در کتاب ستاره من (نوشته ناصر نادری، ص۱۰۱ و ۱۰۲) کمتر اتفاق افتاده است اما در عوض نقل تاریخ در کتاب دوم مستندتر است. در این کتاب امام میگوید اگر قانع شدی خنجر را کنار بگذار (نه اینکه بگوید اول خنجر را در بیاور بعد توضیح میدهم) و مرد متعجب خنجر را در میآورد و میشکند. این نقل مستندتر است و عاقلانه تر به نظر میرسد چون اولا آن مرد اول به قصد رفع شبهه نزد امام رفت و ثانیاً امام هم میداند که با رفع شبهه مشکل حل میشود نه با اجبار و در واقع امام بیش از آنکه بترسد پاسخ به سؤال برایش مهم است.
در ادامه، بعد از توضیح امام مرد قانع میشود ولی فقط میگوید حق با شماست (در اصل میگوید توفرزند رسول الله و راستگویی). این نتیجه در داستان نادری اقناعی بودن داستان را نشان میدهد برخلاف داستان ابراهیم حسن بیگی که مخاطب شرمنده و بلکه تحقیر میشود.
به طور کلی داستان ناصر نادری مستندتر و آموزشی تر است؛ در پاورقی خوارج توضیح داده میشوند و نام محمد بن زید ، شاهد و راوی ماجرا، ذکر میشود ولی در کتاب نشانهها نام دیگری(ابو محمد) دیده میشود و این کتاب هنری تر و تخیلی تر است.
اصولاً در ادبیات برای روایت سیره ائمه، بین هنر و تاریخ جدال همیشگی هست اما هنرمند متعهد نباید حقیقت و درسهای سیره ائمه را به نفع بیان ادبی هنری نادیده بگیرد و نیز نباید از ظرفیت اشارات اجمالی تاریخی برای شخصیت پردازی و داستان سرایی غفلت کند.